ورود / ثبت نام
0

نمایشنامه خوانی محبت به فرزندان

3533 بازدید
خوانی محبت به فرزندان
5/5 - (1 امتیاز)

نمایشنامه خوانی محبت به فرزندان

نمایشنامه خوانی محبت به فرزندان (صدای زنگ در می آید)
نسرین:زن-کیه؟کیه؟
محمودآقا:کی می خواستی باشه دیگه؟بازکن این درو.منم.
نسرین:سلام.بازشد؟
محمودآقا:بله(صدای پا می آید).
محمودآقا(باخود):از فردا باید یک کلید بردارم که نیم ساعت پشت در معطل نشوم.
نسرین:(صدای پا می آید)سلام محمودآقا خسته نباشین.
محمودآقا:سلام.می ذارید آدم خسته نباشه؟از صبح تاحالا دارم دنبال یک لقمه نون می دوم آنوقت برای یک در بازشدن این همه باید معطل بشم.
نسرین:نه دیگه اینطوری هم نگو همه اش سی ثانیه هم نشد.حالا بیا بنشین یه چایی بخور.
محمودآقا:مرسی نمی خوام بابا.می خوام برم ی دوش بگیرم.
دختربچه:سلام باباجون.
محمودآقا:ای بابا پس این زیرپوش من کو؟خودم گذاشتمش تو کمد دیواری.
دختربچه:سلام بابایی.
محمودآقا:تو این خونه هیچی سرجای خودش نیست.
دختربچه:باباجون سلام.
نسرین:آقا بچه سلام می کنه.
محمودآقا:سلام-سلام-حالا امروز برای من مؤدب شدند.
نسرین:بچه که گناهی نداره شما خسته ای.اگه بهش محبت نمی کنی لااقل جواب سلامش را درست بده.
محمودآقا:ببینم،صبح رفتم اداره ناهار ساندویچ کالباس مونده خوردم یک ضرب از ظهر تا حالا که اینجام مسافرکشی کردم که پول بیارم واسه ی شما دوتا مخصوصا این بچه،اونوقت چه محبتی می باید می کردم که نکردم.
نسرین:درسته الان شما خسته اید،بعدا صحبت می کنیم.
دختربچه:مامان،مامان،بابایی از دست من خسته و عصبانی یه.
نسرین:نه عزیزم فقط یک خورده خسته هست.
دختربچه:پس برای چی اینقد داد می زنه.
نسرین:گفتم دخترم بابات خیلی خسته است.خودت که می دونی از شش ماه پیش که خونه خریدیم بخاطر دادن پولش مجبوره دوشیفت کار کنه خیلی بهش فشار اومده،باید تحمل کنی.
دختربچه:آخه قبلش وقتی می اومد خونه خیلی منو ناز نمی کرد.
محمودآقا:شنیدم بیخودی اینقدر ماله نکش.الهام خانوم اینهمه منو و مامانت رو اذیت می کنی توقع ناز هم داری؟تمام اینها بخاطر درآوردن پول مدرسه و کلاس فوق برنامه جنابعالیه که می خواهیم بدیم بازم دوقورت و نیمت باقیه؟
الهام:بابا دیگه اذیت نمی کنم.باباجون من خیلی دوستت دارم.(گریه می کند)
نسرین:خوب دیگه بسته-بسته،برو تو اتاقت تا بابات خستگی اش در بره-
(صدای پا که می رود)
(گروه کر ها ها ها)
صحنه ی 2:
نسرین:باز خوبه این دو تا داداش نزدیک هم خونه خریدند تا منو زن عموت اینجور کمک حال هم باشیم.
الهام:تازه اش هم منو سعید هروقت دلمون بخوا میریم خونه ی همدیگه برای بازی کردن.
نسرین:خب بیا الهام رسیدیم،صبرکن تا زنگ بزنم.
(صدای زنگ)
نسرین:منم مریم خانوم الهام و آوردم.
مریم:بفرمایید خوش اومدید.
نسرین:ببخشید که سرظهر مزاحم شدیم.
مریم:مزاحمت چیه؟خونه مال خودتونه.شما خوبید؟محمودآقا خوبه؟
زن:الحمدلله،حال مادرم خوب نیست.می خوام برم تروخشکش کنم ببینم چه کمکی ازم برمیاد؟راستی ناهار الهام و بهش دادم هوا گرمه نمیشه ببرمش.گفتم مزاحم شماشم.اینجا با سعیده جون بازی می کنند.
مریم:این حرفها چیه نسرین جون،سعیده از وقتی فهمیده الهام اینجا میاد اینقدر خوشحال شده که نگو،سلام منم به حاج خانوم برسون.
نسرین:توروخدا ببخشید الان دیگه احمدآقا از کارخانه میاد می خواد استراحت کنه.عصر بره کتابفروشی بچه ها سرو صدا کنن نمی ذارند بخوابه.
(صدای سروصدای بچه ها می آید).نگاه کن اصلا نفهمیدم کی الهام رفته پیش سعیده.
مریم:عیب نداره تازه احمدآقا عاشق بازی با بچه هاست.تو برو سراغ مادرت برو دیگه.
نسرین:ببخشید ها،خداحافظ.
مریم:خدا ببخشه،به سلامت.
گروه کر(ها ها)
صحنه ی 3:
مریم:سعیده؟بدو بابا آمده.
سعیده:آخ جون سلام بابا.
احمدآقا:سلام عزیزم خوبی گلم؟خب بگو ببینم چکاراکردی امروز باباجون؟
سعیده:خسته نباشی بابا.
احمد:سلامت باشی دختر خوش زبونم.
مریم:میگم احمدآقا الهام هم اینجاست.مادربزرگش مریضه مامانش رفته سری بهش بزنه.ی خورده تحویلش بگیر بدجوری نگات می کنه.(می خندد).
احمد:خب شد که گفتی خانم.به به الهام خانوم چطوری عموجان؟
الهام:سلام عمو.
احمد:آخ آخ آخ آخ آخ آخ چه الهام خوشگلی .خودم.بیا ببینم بابا.بیا عمو که خجالت نداره؟حالا کی آمده این الهام خانم ما؟
مریم:یه نیم ساعتی هست اینجاست.خب بچه ها برید بازی کنید تا بابا نهار بخوره.
احمد:آره-آره-آره،بچه ها من ناهار بخورم بعد میام باهاتون حسابی بازی کنم ها.
سعیده:هورا.
الهام:آخ جون.
(گروه کر ها ها ها )
صحنه ی 4:
الهام:مامان؟
نسرین:چیه دخترم؟
الهام:مگه بابا و عمو احمد باهم داداش نیستند؟
نسرین:خب معلومه.
الهام:مگه هردوشون دوجا کار نمی کنند؟
نسرین:آره عزیزم همانطوری که باباصبح میره اداره و عصرمیره مسافرکشی.
عمواحمد هم هروقت شیفت کار خونه اش باشه شیفت مخالفش رو میره کتابفروشی.
الهام:خب کار کدومشون سخت تره؟
نسرین:ا خب البته هرکدوم سختی خودشو داره کا بابا ی جورایی سخته ا…
کارعمو هم یه جور دیگه سخته دیگر!
الهام:خب آخرش یعنی چی؟کی بیشتر خسته میشه؟
نسرین:مامان این سؤالها دیگه چیه می پرسی؟دوباره شروع کردی؟بگو ببینم چرا می خوای بدونی؟
الهام:هفته ی پیش که رفته بودم خونه ی عمو احمد یادته؟
نسرین:آره خب،که چی؟
الهام:عمو احمد که از درآمد آنقدر سعیده را نازو نوازش کرد و بوسید آنقدر بهش محبت کرد با اینکه از کارخانه آمده بودآ،به قول شما خسته بوده ولی خیلی بوسش کرد.
نسرین:خب اینکه خیلی خوبه،اشکالش چیه؟
الهام:اشکالش چیه؟مامان.
نسرین:مامان چی؟خب درست حرفتو بزن.
الهام:بابا هرشب که از سرکار میاد یه بهونه ای برای دعوا پیدا می کنه.
یا سر من داد می زنه یا سر شما.
نسرین:خب دخترم بابات خیلی خسته میشه.حق بهش بده.
الهام:مامان یادتون رفت همین الان خودتون گفتی یه اندازه خسته میشند.
پس چرا؟…
نسرین:دخترم.مقایسه کردن اصلا کارخوبی نیست ،هرکسی شرایط زندگی خودشو داره-الان فکر قرض های خرید خونه بدجوری فکر بابارو بهم ریخته.
الهام:مامان،یه چیزی بگم راستشو می گی؟
نسرین:آره عزیزم.
الهام:بابا قبل از خرید خونه،اخلاقش خیلی با حالا فرق داشت؟یعنی وقتی می اومد خونه خیلی منو نوازش می کرد؟
نسرین:خب-راستش-
الهام:آره بابا.راستشو بگو دیگه.
نسرین:راستش ببین.ببین بابا اون وقتها هم بفکر خرید خونه بود دیگه.
الهام:من دیگه بچه نیستم ها.نه سالمه.داری منو گول می زنی؟
نسرین:چرا باید گولت بزنم؟
الهام:میگم بابا چرا اینطوریه؟میگی خونه خریده برا دادن پولش خسته است.
میگم قبلا هم همینجوری بوده؟میگی فکر خرید خونه بوده.
نسرین:خب راست میگم دیگه.
الهام:مامان آخه من از کوچیکی ها مم خیلی محبت بابا یادم نمی یاد.اینقدر که عمو احمد با ما بازی می کنه،بابا اینجوری نبوده.
نسرین:ا ببین دخترم،هرکسی اخلاقی داره-وای وای وای،ساعتو نگاه کن اینقدر حرف زدی،نفهمیدم شب شده الان بابات میاد شام نداریم.پاشو برو یک سی دی کارتون بذار و نگاه کن.فعلا هم دورو بر بابات نیا تا یه خوره خستگیش در بره تا کمتر بینتون مشکل پیش بیاد باشه؟
الهام:اه،چرا همه چیز اینجا برعکسه؟خونه ی عمو که بودم زن عمو داد زد سعیده بیا بابات اومده ولی شما به من میگی از جلوی بابام فرار کنم؟
نسرین:استغفرالله،بچه برو.
الهام:آخه مامان(گریه اش می گیره)
نسرین:آخه نداره.
(زنگ در را می زنند)
نسرین:برو که بابات اومد-برو-بدو.
(گروه کر)
(صدای گزارش فوتبال می آید)(صحنه ی پنج)
الهام:(می خندد)بابایی من اینقده خوشحالم که شما جمعه ها خونه اید؟
محمود:بله فهمیدم که خوشحالی،اینقدر از کله ی سحر سروصدا کردی که نگذاشتی دو دقیقن بیشتر بخوابیم.
الهام:ولی بابا منکه تا ساعت 10اصلا کاری نکردم.تلویزیون هم روشن نکردم.
محمود:خب برو اونور ببینم آخرش این توپ کجا میره؟پاس بدین دیگه.
الهام:باباجونی،باباجونی امشب منو می بری پارک؟
محمود:چی؟چی داری می گی؟
الهام:میگم امشب منو میبری پارک؟
محمود:بیا برو کنار بچه،به روت می خندم سریع خودت رو گم می کنی ها.
نسرین:آقا،شما کی به روی بچه خندیدین؟خوب جوابشو بده.
محمود:بفرمایید مادرودختر دویک از ما افتادند جلو.بابا توقع زیادیه یه جمعه بخواهیم یه فوتبال ببینیم؟
نسرین:نه این بچه هم حق داره،اصلا یادم نمیاد کی رفتیم پارک؟
محمود:بله؟!یعنی همه ی مردم هر روز تو پارکند؟
نسرین:معلومه که نه.
الهام:ولی عمو احمد اینا هرهفته میرن بیرون تفریح.
محمود:عمو احمدت،بابا اصلا نخواستیم،اینهم تلویزیون،ها،آه،خاموشش کردم،برم بخوابم که اصلا کمبود خوابم بشه.
الهام:بابا بالاخره امشب میریم پارک یا نه؟
نسرین:الهام چیزی نگو.
الهام:مامان ما چه فرقی با سعیده و عمو احمد اینا داریم؟
محمود:خانوم این بچه عقلش نمی رسه ها،حتما از شما این حرفها رو یادگرفته.
الان نمی خوام بگم چه حرفهای دیگه ای هم پیش من گفته.
محمود:منو ببین خودمو واسه کی ها خودمو دارم می کشم اصلا جنگ کاملا علیه منه.
نسرین:حالا برو کمی استراحت کن.بعدا باهم صحبت می کنیم.
محمود:مگه حرفی هم باقی مانده؟بگید راحت باشید.
الهام:بابایی ببخشید،من فقط خواستم برم پارک همین،شما چرا اینقدر ناراحت شدی؟
نسرین:چیزی نیست مامان،برو تو اتاقت،آفرین آقا شما هم برو بخواب سرحوصله باهم حرف می زنیم.
محمود:اصلا خواب از سرم پرید دوباره می خوام فوتبال ببینم.
(گروه کر ها ها ها)
(صحنه ی ششم)
(صدای پای در حال آمدن میاید)
مریم:خیلی خیلی خوش اومدین نسرین جون،بازدوباره تعارف کردین بفرمایید اینهم چایی.
نسرین:خیلی ممنون.
مریم:آخه چرا با فاصله ی اینقدر دیر به دیر می آیی خانه ی ما.
نسرین:ماکه تازگی ها اینجا بودیم.
مریم:ای بابا باشین مگه زیادی دش؟این بنده خدا محمود آقا حتما دیر میاد نه؟
نسرین:قرض و غوله ها بدجوری بهش فشار میاره،شب جمعه ها تا دیروقت مسافرکشی می کنه،حالا هروقت شام آماده شد بگید زنگ بزنم بیاد.
راستی احمدآقا کجاست؟
مریم:اون اتاقه داره دعای کمیل می خونه.
نسرین:خوش به سعادتش،سعیده جون کجاست؟
مریم:رسول رفته خرید کنه اونهم باهاش رفته،فکر می کرد که زود برمی گرده وگرنه واسه ی دیدن پیراهن الهام لحظه شماری می کرد.
الهام:مامانی حالا که سعیده نیست برم پیش عمو احمد؟
نسرین:دیدی که مامان جون،عموت داره دعا می خونه.
الهام:هیچی نمی گم فقط نگاش می کنم همین.
مریم:عیب نداره نسرین جون بزار بره،برو الهام جون برو قربونت برمو(صدای پای الهام می رود)خوب دیگه چه خبر نسرین جون؟
(صدای بازکردن در می آید)
احمد:سلام عمو جون خوبی؟داشتم می آمدم پیش شما.
الهام:سلام عمو،مگه شما دعا نمی خوندی؟
احمد:آره عزیزم می خوندم ولی دیگه تموم شد.
الهام:قبول باشه.
احمد:قبول حق باشه (می خندد)قربون تو دختر خوش زبون برم.
الهام:عمو جون؟
احمد:جان.
الهام:یک چیزی می خواستم بگم.
احمد:خوب بگو عمو جون.
الهام:آ…آخه،خجالت می کشم.
احمد:ای بابا.از کی خجالت می کشی؟خب بگو ببینم چی شده؟عموجون!
الهام:عمو راستش.راستش،من خیلی به شما و سعیده حسودیم میشه.
احمد:حسودی؟
الهام:بله.
احمد:برای چی؟
الهام:آخه شما با سعیده خیلی مهربونی،هروقت می بینیدش بغلش می کنید می بوسیدش خیلی بهش محبت می کنید.
احمد:ا ا…عزیزم ببین اا ببین هر پدر و فرزندی مخصوصا اگر بچه دختر باشه رابطه ی عاطفی زیادی برقراره رابطه ی عاطفی که میدونی یعنی چی؟
الهام:آره عمو فکر کردی من بچه ام.
احمد:(می خندد)،نه عموجون،نه،همه ی فامیل می گند که الهام بیشتر از سنش می فهمه و رفتار می کنه،حالا نگفتی برای چی حسودی می کنی؟
الهام:آخه بابای من آخرین باری که منو بوسیده اصلا یادم نمیاد کی بوده.
احمد:منظورت چیه عموجان؟
الهام:بابام اصلا رفتارهایی که شما با سعیده دارین با من انجام نمیده.
احمد:خب دخترم شما که اینقدر فهمیده ای ،باید باباتو درک کنی ،بابای شما تو این چند وقته خیلی کارش زیاده،اون داره واسه آینده تو………..
الهام:عمو یک چیزی میگی ها-مگه قبل از این اتفاقها خیلی به من محبت می کرد؟
اصلا از همان اول اولش همینجوری بود.
احمد:ع ع عمو جون دیگه قرار نشد پیاز داغش را زیاد کنی آ.بابات دیگه اینجوری هام نیست.
الهام:ولی باور کن عموجون راست میگم.
احمد:خیلی خب،باشه عموجون،حالا اگه من یه چیزی بگم،گوش می کنی؟
الهام:بله عموجون.
احمد:ببین .یک چندوقتی بیشتر رعایت باباتو بکن،ها؟
الهام:بله.
احمد:کمتر کارهایی که او عصبانی می کنه قول میدم مشکلاتتان کم بشه ها اونم بیشتر بهت محبت می کند.
الهام:آخه عمو.
احمد:آخه نداره عموجون قرار شد حرفمو گوش کنی،حالا بریم پیش مامانتو و زن عمو ببینیم کمکی نمی خوان،الان دیگه سعیده و رسول هم میان آ،بریم عموجون؟
الهام:بریم.(هردو می خندند)
(گروه کر ها ها ها )
(صحنه ی هفتم)
محمود:ببینم چی شده الهام موقعی که میام خونه دیگه سوزنش روی سلام زورکی گیر نمی کنه و دورو برما دیگه پیداش نمی شه؟
نسرین:چی بگم واالله انگاری اصلا هیچ حواست نیست؟
محمود:حواسم به چی نیست؟
نسرین:الهام دو هفته است به بهانه های مختلف فراریه.موقع اومدن که سراغت نمی یاد موقع شام خوردن هم یه بهانه ای میاره که نخواد با تو سر سفره بنشینه یه گشنم زود شامم را بده یک شب هم میگه خوابم میاد میره و زود می خوابه .
محمود:عجب اصلا متوجه نشده بودم.
نسرین:نه باید هم متوجه بشی اینقدر فکر درگیر کارو وام و بدهی خانه شده که پاک این بچه رو یادت رفته.چندروز پیش داشت بعد نماز بلند دعا می کرد منهم اتفاقی شنیدم.
محمود:دعا می کرد؟چه می گفت؟
نسرین:خدایا چرای بابای مثل عمواحمد که با سعیده مهربونه با من یه ذره فقط یه ذره با من مهربونی نمی کنه؟می گفت خدایا چی میشه اصلا خونه نداشتیم ماشین نداشتیم ولی بابام بامن مهربون بود.
محمود:راست میگی؟این الف بچه این حرفها رو می زد؟
نسرین:بیا اینهم نظرت درباره بچه ات!الف بچه کجا بود الهام نه سالشه،خیلی هم فهمیده است.
محمود:ببینم مگه داداش احمد من چیکار می کنه که این بچه راه به راه محبت اونو می زنه تو سر ما.
نسرین:یعنی تاحالا ندیدی چطوری سعیده رو نوازش می کنه؟
با محبت نکردن به الهام باعث شدی بچه ام حسرتی بشه.
محمود:چی؟خجالت نمی کشه؟نه سالشه دیگه بزرگ شده.
نسرین:وا…..
محمود:هنوز هم می خواد مثل دوسالگیش باهاش برخورد کنم؟
نسرین:ما آخر نفهمیدیم الهام الف بچه است یا آدم بزرگ؟مگه سعیده چند سالشه؟
فقط چهارماه از الهام کوچیکتره ولی.
محمود:ای بابا من همینم که می بینی محبت مال همان دوران شیرخوارگی یه که بچه نمی فهمه.وگرنه لوس میشه و دیگه بزرگ نمیشه.
نسرین:حرفهایی می زنی ها این روان شناسایی که می آند رادیو تلویزیون می گند.
محمود:بس کن بابا،روان شناسا،روان شناسا،ما همینجوری بزرگ شدیم،همینطوری هم با بچه مان برخورد می کنیم.
نسرین:پس احمود آقا چی؟مگه شما باهم تو یه خونه باهم بزرگ نشدین؟
محمود:اصلا همه ی اینها تقصیر داداش احمدمه.اگر بزرگ ترم نبود می رفتم بهش یه چیزی می گفتم که…بچه ی خودش رو لوس بارمی آره بچه ی منم عقده ای می کنه.
نسرین:کجا سعیده لوسه؟اتفاقا دختری واقعا با شعوریه.
محمود:نه دیگه فایده ای نداره ،باید با احمد صحبت کنم اصلا تو هم انگاری شستشوی مغزی شدی.
نسرین:حالا ما یه چیزی گفتیم نری تو عالم برادری یه چیزی بگی احمدآقا ناراحت بشه ها.
محمود:عالم برادری را بسپار به خودم احتمالا عقلم می رسه چی بگم و چه جوری بگم که داداشم ناراحت نشه.حالا فعلا برو شامو بیا بخوریم که خیلی گرسنه ام.
نسرین:رفتم بابا خواستم دو کلمه حرف حساب بزنم زنگ خوردن و خوابیدن آقا به صدا در آمد.
محمود:اگر من دستم به این روان شناسا برسه.
(گروه کر ها ها ها)
(صحنه ی هشتم)
(صدای پا می آید) درب ورودی بازو بسته می شود.
محمود:سلام داداش.
احمد:به به سلام داداش چه عجب از این طرفها؟راه گم کردی؟
محمود:چاکرتیم،نه بابا مسافر دربستی داشتم تا این پایین آمدم گفتم سری به شما بزنم.
احمد:خیلی کار خوبی کردی بیا بنشین یه چایی دم کنم برادرانه باهم بخوریم.
محمود:نه زحمت نکش مزاحم نمی شوم.
احمد:ای بابا مزاحم چیه؟بنشین تعارف نکن.
محمود:هروقت میام کتابفروشی بوی آقاجونو حس می کنم.
دستت درد نکنه که نذاشتی چراغ این مغازه خاموش بشه.
احمد:میدونی که من از اول هم عاشق این کتابفروشی بودم.بعد فوت آقاجونم هم هروقت شیفت کارخونه نبودم کتابفروشی رو چرخوندم.البته دست رسول هم درد نکنه هروقت کلاس نداره میاد اینجا کمک من.تا میتونیم نمی ذاریم مغازه بسته بشه.
محمود:داداش مغازه از چند ماه پیش که اومدم خیلی فرق کرده.
احمد:جدی؟
محمود:موضوعات هر قفسه رو بالاش چسبوندید خیلی کار مشتری رو راحت کردید.
احمد:آره بابا.
محمود:تاریخ اسلام،تاریخ ایران،جغرافیا،رمان،روان شناسی،روان شناسی،روان شناسی؟
احمد:چی شده هی روان شناسی روان شناسی می کنی؟(می خندد)
محمود:آخه داداش یه موضوعی یادم افتاد در مورد یه موضوعی چند وقته می خوام باهات صحبت کنم.حالشو داری یه کمی باهم اختلاط کنیم؟
احمد:چرا نداشته باشم بگو ببینم چی شده؟
محمود:واالله،راستش من یه چند وقتیه با الهام مشکل دارم.توقع نازو نوازش و این حرفها رو از من داره-اونم با این سن و سالش،ظاهرا ببخشید داداش این حرف و می زنم،باعثش رفتارهای شما با سعیده است.بدبختی اینجاست نسرین هم با پشتیبانی روان شناسا طرفدار الهامه.
احمد:عجب،عجب(می خندد)
محمود:راستش داداش اینجور رفتار ها تبلیغ غربیها و روانشناسان اونطرفی یه که بعضی ها تو مملکت ما دارند تکرارش می کنند.شرمنده ام داداش نمی دونم شما چرا رعایت سن و سال سعیده رو نمی کنید و اینکارها رو می کنید؟
احمد:هه…من.محمودجان،کی گفته محبت کردن به بچه و بوسیدن و نوازش کردن بچه ها واسه غربی هاست؟
محمود:اصلا کجای قرآن و اسلام گفتند با دختر و پسری که از نوزادی گذشته با نازو نوازش و به قول شما بوسیدن برخورد کنید؟
احمد:آها این شد حرف حساب،یعنی اگر جایی باشه سیره ی معصومین باشه شما راضی میشی؟
محمود:بله جلوی دستور اسلام گردن من از مو هم باریکتره.
احمد:آ باری ک الله،یک چند وقت پیش یه کتاب مطالعه کردم که اتفاقا اشاره ی خیلی خوبی به بحث امروز ما داشت.
محمود:خب.
احمد:الان پیداش می کنم برات میارم.اینم باید بگم که تو اسلام وسیره ی معصومین تو بحث روان شناسی موارد پیدا میشه که حالا حالا ها مونده که غربی ها بهش برسند.
محمود:عجب(می خندد)
احمود:بذار این کتاب رو بیارم.آها.اینهاشش،این کتاب-بذار صفحه اش رو پیدا کنم برات.
محمود:پیدا کن و ببینم تو این کتاب چی نوشته؟
احمود:این یک نمونه از برخورد معصومین با فرزندان و اهالی خانه شان هست.
اگر خواستی بازم برات پیدا می کنم.بذار…از روی متن هم برات بخوانم آها-نوشته:روزی رسول اکرم نشسته بود و یکی از فرزندانش را روی زانوی خود گذاشته و می بوسید و به او محبت می کرد.
محمود:خب.
احمود:در این هنگام مردی از اشراف جاهلیت خدمت رسول اکرم رسید و به آن حضرت عرض کرد ده فرزند دارم و تاحال هیچکدامشان را هم برای یکبار نبوسیده ام.متوجه شدی؟
محمود:بله.
احمد:پیامبر از این سخن چنان ناراحت و عصبانی شدند که صورت مبارکشاشن قرمز گردید.
محمود:عجب.
احمد:آنگاه فرمودند من لایرحم لایرحم.
محمود:یعنی چی؟
احمد:یعنی کسی که به دیگران رحم نکند خدا هم به او رحم نمی کند بعد فرمودند من چه کنم که خدا رحمت را از دل تو کنده است؟
محمود:حالا ببینیم به نظر شما این روایت درسته؟
احمد:بله،ظاهرا مشکلی نداره چون آدرس این روایت رو به کتاب انشان کامل شهید مطهری ارجاع داده.
محمود:یعنی پیامبر با اون عظمتش با فرزندش اینجوری برخورد می کرد و اونوقت من.
احمود:بله.گذشته سودی نداره،به گذشته ها صلوات،بازم خوبه امروز اومدی پیش من.به روی الهام نیاری ها،
محمود:چطور؟
احمد:یک شب با من خیلی در این مورد صحبت کرد راستش اگر نمی اومدی خودم قصه داشتم باهات صحبت کنم.
محمود:حالا من باید چکار کنم؟
احمد:ها الان قشنگ میری یه جعبه شیرینی از همین شیرینی فروشی سرهمین خیابون می خری و میری خونه.
محمود:خب.
احمد:اگه الهام اومد دم در فبها و اگر نیومد میری اتاقش و همه چیز رو از دلش در میاری.
محمود:یاعلی،پس من میرم،عجب اشتباهی میکردم ها.
احمد:عیبی نداره البته روایت مثل این خیلی زیاده ولی خب چون تو خیلی اهل مطالعه نبودی آنها رو نشنیده و نخونده بودی خب حالا بنشین این چایی رو تا یخ نکرده بخور و بعد برو.
محمود:باشه،چایی ای که شما دم کرده باشی خوردن داره(می خندند)
احمد:حالا بخور که همچین چایی ای دیگه گیرت نمیاد.(می خندند)

نمایشنامه خوانی محبت به فرزندان

نمایشنامه خوانی محبت به فرزندان

آموزشگاه هنری سینمایی دارالفنون

آیا این مطلب را می پسندید؟
https://darolfunun.com/?p=2737
اشتراک گذاری:
واتساپتوییترفیسبوکپینترستلینکدین

نظرات

0 نظر در مورد نمایشنامه خوانی محبت به فرزندان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.

× سوالی دارید؟